Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for سپتامبر 2011

باید می‌‌دانست. من نشستم اینور میز و مرد آنور. گفتم، همه چیز را گفتم. مرد دو هفته بعدش رفت. یک ماه در آن خانه ماندم تا یک جای دیگر پیدا کنم. دیگر نه پایم را توی اتاقمان گذاشتم، نه توی آن حیاط که انقدر دوستش داشتم. آن حیاط با آن میز چوبیِ پر از جای شمع… یک جا برای خودم درست کردم کنار شومینه. یک پتو انداختم روی زمین، لپ تاپ بالای سرم، فروغ کنار بالشم. همین ازم بر می‌‌آمد. یک ماه و نیم در همان یک نقطه زندگی‌ کردم. از بین وسایل پخش و پلای روی زمین فقط یک راه تا کتری چای و یک راه تا حمام و توالت برای خودم باز کردم. روزی که وسایلم را جمع کردم و رفتم آمد کمک. بی‌ صدا از کنار هم رد می‌‌شدیم و گریه می‌‌کردیم و وسیله جمع می‌‌کردیم. گاهی‌ هم که گریه تبدیل به هق هق می‌‌شد همدیگر را بغل می‌‌کردیم، همانطور بی‌ صدا و آرام. اما نمی‌‌شد، دیگر نمی‌‌شد. هر دو می‌‌دانستیم. برای اولین بار هر دو می‌‌دانستیم که بعدی نمانده، که تمام شد. انگار از چشمهای هم خوانده بودیم. انگار جایی برای هیچ حرفی‌ نبود. همه وسایل جمع شد غیر از آن تابلوی قرمز بزرگ. هر دو دوستش داشتیم. گفت من ببرمش؟ گفتم نه، خودم می‌‌خواهمش. نه که تحفه‌ای باشد، فقط یک حس خاصی‌ داشت. برایم یادگار یک دوره خوب بود. یادگار شبهای خوش آن خانه. گفتم عینش را برایت می‌‌کشم، با همان حس و با خودم بردمش. وسایل را فقط ریختم توی خانه جدید و از همانجا رفتم فرودگاه، رفتم سفر. نمی‌‌توانستم بمانم. تا مدتها در آن خانه جدید با آنهمه نور و پنجره‌اش احساس خفگی می‌‌کردم

بوم گرفتم که خودم را مجبور کنم برایش بکشم، قول داده بودم اما نشد. نمی‌‌شد. دستم به قلمو نمی‌‌رفت. رنگ‌ها را دوست نداشتم. گفته بودم با همان حس می‌‌کِشمش اما آن حس گم شده بود. دیگر نبود. لابلای همه نمی‌‌دانم‌هایم پنهان شده بود. بوم را پرت کردم زیر تخت. ماه‌ها گذشت. شهریور پارسال نمی‌‌دانم چطور شد اما یکهو دلم برای رنگ‌های قرمزم تنگ شد. بوم خاک گرفته را از زیر تخت کشیدم بیرون و خاکش را گرفتم. دلم خواست رنگ‌ها را با شعر قاطی کنم و پخششان کنم روی بوم. کردم. ۲۹ سپتامبر تمامش کردم. فکر کردم ساعتی‌ که خانه نیست می‌‌روم و نقاشی و کاغذ نوشته را می‌‌گذارم پشت در. رسیدم در خانه‌اش و از پله‌ها بالا رفتم. در خانه باز بود و صدای حرف می‌‌آمد. نمی‌‌دانم چطور شد، درست یادم نیست. اما می‌‌دانم که تابلو را انداختم روی زمین و دویدم. بعد از نمی‌‌دانم چه مدت خودم را دیدم که فرمان ماشین در دستم می‌‌لرزد و پایم تا آخر روی گاز است. اینکه چطور از آن کوچه باریک عقب عقب آمده بودم بیرون و رسیده بودم آنجا را نمی‌‌دانم. زدم روی ترمز و از ماشین پیاده شدم. چند بار هوا را فرو دادم در ریه هایم. آنوقت تازه فهمیدم که همه این مدت داشته باران می‌‌آمده، از خیسی پارچه‌ای که به آینه ماشینم می‌‌بندم فهمیدم. بعد یادم افتاد که تابلو و نامه را بیرون خانه پرت کرده‌ام روی زمین. یواش و با تردید تلفن را در آوردم و نوشتم «خیس نشه» و دکمه سِند را فشار دادم. خیس نشده بود

امروز درست یک سال از آن روز گذشت. می‌‌دانی‌؟ خیلی‌ جاها کمت آوردم. همه آن شبهای لعنتی که با اضطراب رسیدم خانه آرامش وجودت را کم آوردم، آرام حرف زدنت را. تو آرامه بودی و من دیوانهه، همیشه اینطور بود. حالا بعد از شش سال همه آرامشت را با خودت برده بودی و من مانده بودم با اینهمه دیوانگی

راست می‌‌گفت. شاید انقدر رفیق بودیم که رفاقت یک چتر شده بود روی هر چیز دیگری. شاید دیگر عاشق نبودیم شاید هم بودیم، نمی‌‌دانم. یادم نمی‌‌آید. اینهم قسمتی‌ از آن مرض جدیدم است که فراموش می‌‌کنم. میدانی‌؟ جدیداً هر چیزی که نخواهم باشد را فراموش می‌‌کنم. هر فکری، یادی، اتفاقی. حالا هم دیگر چه اهمیتی دارد؟ حالا فقط می‌‌دانم رفیق بودیم، خیلی‌ رفیق. می‌‌دانم جای شب‌های رفاقتمون همیشه خالی‌ می‌‌ماند، این را فراموش نمی‌‌کنم

راستش را بگویم؟ دلم برای بزرگی‌ دستهایت بیشتر از هر چیزی تنگ شده

امروز ۲۹ سپتامبر است

تولدت مبارک

Read Full Post »

بیماریِ خوشمزه

این رو چند ماهه کشف کردم. جدیدن فهمیدم بطرز عجیبی‌ بعضی‌ از قسمت‌های تلخ زندگیم حذف شدن. نیستن. گم و گور شدن. یادم نمیاد. مثلا از هفت هشت ده باری که قرار گذاشتیم و رفتم بابام رو از سر کارش بر داشتم و چله تابستون شر شر عرق ریختیم و رفتیم دادگاه خانواده و اون نیومد و بعد هم زنگ زد و به همه، از جمله مامان و بابام و بابا بزرگ پیرم و برادر کوچیکم فحش داد و داد زد و من خفه ‌‌شدم چون اون موقع هنوز وضعیت داغون حق طلاق رو نمی‌‌دونستم چطوریه و افتاده بودم توی هچل ورسیده بودم به جایی  که می‌‌گفتم اصلن ما همون که تو میگی‌، هر کاری هم که دوست داری بکن، فقط بیا این لامصب رو امضا کن و ما رو به خیر و شما رو به سلامت و اینا… یک بارشم یادم نمیاد. حتی از خود دادگاه و قاضی هم چیزی یادم نیست. انگار که همه رو زیر خاک چال کرده باشم، خاک هم که سرد. بعضی‌ صحنه‌ها رو بعد‌ها برام تعریف کردن ولی‌ خودم هیچچچ…

امشب گفتم بیا امتحان کنیم. تو چند خاطره که فکر میکنی‌ خوب نبود رو بگو بعد من جزئیاتش رو تعریف کنم. تقریبا هر چی‌ گفت فقط یه چیز مبهمی ازش یادم بود. حتی صحنه خداحافظی دفعه اول که داشتم می‌‌اومدم فرنگ  و کلهم خانواده اومده بودن فرودگاه و علی‌ اینا می‌‌خواستن من که رفتم برن کله پاچه بخورن و لحظه آخر دوست پسر جانِ سابق سر رسید و ما هم بی‌ حیایی کردیم  و لابد گفتیم این دمِ آخری دیگه کسی‌ کاریمون نداره و ما که داریم میریم و اون وسط همدیگروخیلی‌ شاعرانه بغل کردیم و  بوسیدیم (فرنچ کیس نه قاعدتاً) و گریه کردیم هم یادم نبود. جزئیات مراسم ختم مدیر مدرسه مون که خیلی‌ دوسش داشتیم، چهارشنبه سوری که ریختن باغ دوستم و ما از در و دیوار در رفتیم…هیچی… کلاراحت

Read Full Post »

امروز ظهر

الان باید هوا ۸۱ درجه فارنهایت نمی‌‌بود. باید باران می‌‌آمد. باید پیاده روها پر از برگهای زرد می‌‌بود. بعد من به مامان می‌‌گفتم امتحان دارم و کار را دودر می‌‌کردم ومی‌‌رفتیم پشت در سبزی فروشی صبر می‌‌کردیم تا باز کند. لیمو ترش می‌‌خریدیم و من یک سبد لیمو توش را می‌‌خوردم و سیگار و قلیون می‌‌کشیدم تا فشارم بیفتد. خودم را می‌‌زدم به غش و تو می‌‌بردی ام بیمارستان و فشارم را می‌‌گرفتند و می‌‌گفتند‌ ای وای اینکه دارد می‌‌میرد. بعد یکی‌ دو ساعت زیر سِرُم بودم و ازم خون می‌‌گرفتند. آنوقت من یکهو می‌‌گفتم اِ‌‌‌!آقای دکتر مثکه خوب شدم، خودتان فشارم را بگیرید و ملاحظه بفرمایید. دکتر هم می‌‌گفت همه چی‌ را آزمایش کردیم، فکر کنم مسمومیت غذایی‌ای چیزی بوده. بعد کاغذ را از آقای دکتر می‌‌گرفتم که الکترومغناطیس را حذف پزشکی‌ کنم. می‌‌رفتیم دم خانه ما، تو پایین کشیک می‌‌دادی و من می‌‌رفتم بالا از توی کابینت شیشه ودکا را بر می‌‌داشتم و خالی‌ اش می‌کردم توی یک بطریِ دیگر و جایش توی شیشه آب می‌‌ریختم. به تخمدانم هم نبود که بعدن کسی‌ بفهمد و داد و بیداد کند که دخترهٔ دیوانه، این عرق دست ساز را که با آب قاطی‌ میکنی‌ همه سردرد می‌‌گیرند.  بعد می‌‌زدیم به جاده و می‌ رسیدیم به رودخانه. روی برگ‌ها قرچ قرچ راه می‌‌رفتیم و ودکای خالی‌ را به زور پایین می‌‌دادیم و قیافه مان توی‌هم می‌‌رفت  که اَه اَه، مگه مرض داریم؟ مرض داشتیم. عرق سگی‌ دزدی مزه سرکشی می‌‌داد، همینطور پیاده روی و بوسیدن زیر باران و حذف پزشکی‌. بعد از آنجا به بعدش اگر ساعتها در باران رانندگی‌ می‌‌کردیم یا سر از کافه  در می‌‌آوردیم یا جنگل یا تئاتر یا آن اطاقک پر از خاک و کثافت مهم نبود. الان باید پائیز می‌‌بود

Read Full Post »

از آن روز‌ها بود.

نباید اشک‌هایم را ببیند. با کلی‌ امید آمده اینجا. من محکمتره هستم. این تصویریست که من نه، مادرم ساخته. شاید هم خودم ساختم، با نگفتن ها. نمی‌‌دانم. به اندازه کافی‌ دلشوره دارد. دلم نمیا د بعد از ۶ سال که همدیگر را دیدیم، در همین ۲-۳ ماه منِ شکننده و خسته این روز ها را از زیر‌ ان تصویر بکشم بیرون و بگیرم جلوی چشمش. با ماسک راه می‌‌روم. استخر و حمام شده اند همدمم. شنبه دهمِ سپتامبر طول استخر را رفتم و آمدم. آخرین بار که شمردم دور سی‌ و هشتم بود. گفت نترس، حجم اشک تو در مقابل اینهمه آب هیچی‌ نیست. با چشمهای باز شنا کن و اشک بریز. هر کس پرسید می‌‌گویم قرمزی چشمها از کلر است. گفت دست کرال نباید آرام از کنار گوش رد شود و لازم نیست اول نوک انگشت‌ها وارد آب شود، باید دست را مشت کرد و کوبید بر سطح آب. گفت نگران نباش، همه چی‌ بین خودمان می‌‌ماند، چیزی خراب نمی‌‌شود. من همیشه هستم، بزرگ و عمیق. گفت از سیاهی دریا در شب هم نترس. شاید همان… شاید اگر پسر نبود… شاید خوب است که پسر هست … 

نشستم در بالکن و زیر سیگاری را کشیدم جلو. ماهی‌ قرمز آب نمای جلوی خانه بزرگ شده. ماشین دلمه مانندی از سمت چپ پیچید طرف پارکینگ و ایستاد جلوی بالکن . خودش بود، زن دلمه سوار. سه ساعت راه را تا خانه من رانندگی‌ کرده بود، سه ساعت … سرش را از ماشین آورد بیرون و گفت همین الان پیغامت را گرفتم، پس دیگه همینجا دور میزنم و بر می‌گردم. زن دیوانه دلمه سوار با موهای تیغ تیغی و شلوار پاره و دامن رنگیش آمد و من را برد خانه اش… غنیمت است. رفیقی که نمی‌‌پرسدت و می‌‌فهمدت و برایت پفک می‌‌خرد و گل بنفش و هلو و می‌‌گذارد تا ابد کنارش اشک بریزی غنیمت است…  لحظه ای که دستت را می‌‌گیرد و گرمای رفاقت در سکوت میرود زیر پوست سردت غنیمت است

آخرین چیزی که از آنشب یادم می‌‌آید این است که سردم بود و یکی‌ پتو انداخت روی شانه‌ ام. ع پرسید شراب دارد؟ و برایم یک نخ سیگار آورد. زن دلمه سوار گفت شراب نخورد بهتر است. به جایش دو تا قرص سفید خوردم و خوابیدم. آنشب اشکهام تمام شد، خشک شد شاید. همه فردایش را خوابیدم. سرم را کردم توی دامن ع و خوابیدم. خودم را جا دادم توی بغل زن دلمه سوار و خوابیدم. با بوی لوبیا پلو مست شدم و خودم را کشاندم توی بالکن و لوبیا پلو خوردم و دوباره خوابیدم. با یک حالت رخوتناک خوبی‌ همه روز را به هیچی‌ فکر نکردم و کسی‌ هم ازم سوالی نپرسید و خوابیدم. موقع برگشتن گریه نکردم. بغض هم نکردم حتی. به تاریکی شب و دریا و موج‌هایش هم  فکر نکردم. به مراسمی فکر کردم که قرار است برایش برنامه ریزی کنیم و سینی صبحانه در تخت و کلاه گیس‌ اش براون. به این دو عزیز دل‌… که همچین رفقایی دارم

فردایش وقت دکتر و دانشگاه و کار را کنسل کردم

خوابیدم…

*تیتر از نوشته‌ بلوطک

Read Full Post »

نقطه

Read Full Post »

۷۸ طبقه خاک را بکَن

دست بر پستانهایش بکش

می‌ بینی‌؟

یخ زده اند

 

Read Full Post »

دیروز رفت. در این پنج هفته هر کدام جدّ و آباد آن یکی‌ را آورد جلوی چشمش، صد بار. آن قسمت از جدّ و آبادمان هم که مشترک بود جلوی چشم هر دومان می‌ رفتند و می‌‌آمدند.

با پسر آمد. پسر ماند و خودش رفت. در این مدت کلی‌ کار کرد. قرارداد جدید بست. یاد گرفت چطور باید آنلاین کتاب بخرد. کتابهای سفارشی‌اش را خرید. همه را چپاند در کوله پشتی‌ اش. موقع خداحافظی در فرودگاه کوله پشتی‌ هشت کیلویی را به زحمت انداخت پشتش، عینک طبی‌اش را زد بالای سرش، گفت می‌‌بینی‌؟ دو تا بچه‌ام را خودم با دست خودم آوردم گذاشتم… بقیه حرفش را خورد. رویش را چند ثانیه کرد آنطرف. بعد دوباره برگشت و گفت تحفه ها، شراب خوردید جای من را هم خالی‌ کنید. بعد هم هر دومان را بغل کرد و بویید و رفت…  از دو روز پیش شروع کرده بوده به غذا درست کردن. من همه ش سر کار یا دانشگاه بودم و حواسم نبود. رسیدیم خانه به پسر گفتم شام چه کنیم؟ گفت همه چی‌ داریم. درِ فریزر را باز کردم. ظرفهای غذا روی هم چیده شده بود. از قورمه سبزی و کرفس و خوراک مرغ تا سالاد الویه. روی همه را هم برچسب زده بود. کاهوی شسته شده در یخچال، سبزی خوردن و ماست. یخچال به مثابه دار مکافات. درش را که باز می‌‌کنم انگار همه غذاها یکی‌ یک دهان گذاشته اند و  با هم حرف میزنند، با صداهای در هم بر هم. پسر بغض می‌‌کند، اما به رویش نمی‌‌آورد. می‌‌رود چند دقیقه گم می‌‌شود، بر میگردد شروع می‌‌کند به جوک گفتن و خندیدن. اولین بار است از خانواده جدا شده و کمی‌ ترسیده. جایش عجیب خالی‌ ‌ست. عذاب وجدان دارم. بخاطر هر دفعه که پرسید این ایمیل را چطور جواب بدم؟ آن خبر را کجا بخوانم؟ این فیلم را کجا نگاه کنم؟ و من با بی‌ حوصلگی جواب دادم… این برنامه همیشگی‌ است. این رابطه عجیب و غریب من و مامان. اینکه تحمل کنار هم زندگی‌ کردن را نداریم و تحمل دوری را هم.

عادت کرده بودم. به تنهایی عادت کرده بودم. نه‌ فقط عادت که دوستش هم داشتم. اما بعد از ۶ سال دوباره دور یک میز غذا خوردن و خندیدن از جنس دیگری بود. پسر هم تا مدتی‌ دیگر می‌‌رود دنبال زندگیش. از دیروز یکهو انگار همه چی‌ برایم عوض شد. از درسم، کارم، همه چی‌  میزنم که با پسر باشم، که یک ساعت بیشتر ببینمش. میترسم این روز‌ها زود بگذرد و برود. دیشب رفتم کنارش خوابیدم و برایش کتاب خواندم تا خوابید. برایش قصه‌های بهرنگ را خواندم به یاد آن روز ها. اول هار هار بهم خندید، اما بعد خوابید. چند هفته دیگر دوباره باید دلم را تکّه تکّه کنم. بگم بفرمایید، این تکّه که برگردانده بودید مجددا خدمت خودتان، به سلامت… این مهاجرت چه‌ها که نکرد با ما!  بهمان یاد داد که می‌‌شود کند و رفت، از اینجا با آنجا، از آنجا به آنجای دیگر و اینکه این هم خودش لذت عجیبی‌  دارد. احساس اول عجیب و بعد لذت بخش عدم تعلق. حس همیشه آماده بودن برای کندن و رفتن. لذت تنهایی. حس بی‌ خانگی و همه جا خانگی.  یک نوع حس رهایی… اما خداحافظی‌ها… خداحافظی‌های لعنتی  دوباره  یادت می‌‌اندازند چقدر سعی‌ کرده بودی تکّه تکّه‌ها را کمرنگ کنی‌ تا آن حس رهایی برایت شیرین شود…

حالا کدام واقعی‌ تر است؟ تا پنج هفته پیش مطمئن بودم کدام، حالانه!

Read Full Post »