باید میدانست. من نشستم اینور میز و مرد آنور. گفتم، همه چیز را گفتم. مرد دو هفته بعدش رفت. یک ماه در آن خانه ماندم تا یک جای دیگر پیدا کنم. دیگر نه پایم را توی اتاقمان گذاشتم، نه توی آن حیاط که انقدر دوستش داشتم. آن حیاط با آن میز چوبیِ پر از جای شمع… یک جا برای خودم درست کردم کنار شومینه. یک پتو انداختم روی زمین، لپ تاپ بالای سرم، فروغ کنار بالشم. همین ازم بر میآمد. یک ماه و نیم در همان یک نقطه زندگی کردم. از بین وسایل پخش و پلای روی زمین فقط یک راه تا کتری چای و یک راه تا حمام و توالت برای خودم باز کردم. روزی که وسایلم را جمع کردم و رفتم آمد کمک. بی صدا از کنار هم رد میشدیم و گریه میکردیم و وسیله جمع میکردیم. گاهی هم که گریه تبدیل به هق هق میشد همدیگر را بغل میکردیم، همانطور بی صدا و آرام. اما نمیشد، دیگر نمیشد. هر دو میدانستیم. برای اولین بار هر دو میدانستیم که بعدی نمانده، که تمام شد. انگار از چشمهای هم خوانده بودیم. انگار جایی برای هیچ حرفی نبود. همه وسایل جمع شد غیر از آن تابلوی قرمز بزرگ. هر دو دوستش داشتیم. گفت من ببرمش؟ گفتم نه، خودم میخواهمش. نه که تحفهای باشد، فقط یک حس خاصی داشت. برایم یادگار یک دوره خوب بود. یادگار شبهای خوش آن خانه. گفتم عینش را برایت میکشم، با همان حس و با خودم بردمش. وسایل را فقط ریختم توی خانه جدید و از همانجا رفتم فرودگاه، رفتم سفر. نمیتوانستم بمانم. تا مدتها در آن خانه جدید با آنهمه نور و پنجرهاش احساس خفگی میکردم
بوم گرفتم که خودم را مجبور کنم برایش بکشم، قول داده بودم اما نشد. نمیشد. دستم به قلمو نمیرفت. رنگها را دوست نداشتم. گفته بودم با همان حس میکِشمش اما آن حس گم شده بود. دیگر نبود. لابلای همه نمیدانمهایم پنهان شده بود. بوم را پرت کردم زیر تخت. ماهها گذشت. شهریور پارسال نمیدانم چطور شد اما یکهو دلم برای رنگهای قرمزم تنگ شد. بوم خاک گرفته را از زیر تخت کشیدم بیرون و خاکش را گرفتم. دلم خواست رنگها را با شعر قاطی کنم و پخششان کنم روی بوم. کردم. ۲۹ سپتامبر تمامش کردم. فکر کردم ساعتی که خانه نیست میروم و نقاشی و کاغذ نوشته را میگذارم پشت در. رسیدم در خانهاش و از پلهها بالا رفتم. در خانه باز بود و صدای حرف میآمد. نمیدانم چطور شد، درست یادم نیست. اما میدانم که تابلو را انداختم روی زمین و دویدم. بعد از نمیدانم چه مدت خودم را دیدم که فرمان ماشین در دستم میلرزد و پایم تا آخر روی گاز است. اینکه چطور از آن کوچه باریک عقب عقب آمده بودم بیرون و رسیده بودم آنجا را نمیدانم. زدم روی ترمز و از ماشین پیاده شدم. چند بار هوا را فرو دادم در ریه هایم. آنوقت تازه فهمیدم که همه این مدت داشته باران میآمده، از خیسی پارچهای که به آینه ماشینم میبندم فهمیدم. بعد یادم افتاد که تابلو و نامه را بیرون خانه پرت کردهام روی زمین. یواش و با تردید تلفن را در آوردم و نوشتم «خیس نشه» و دکمه سِند را فشار دادم. خیس نشده بود
امروز درست یک سال از آن روز گذشت. میدانی؟ خیلی جاها کمت آوردم. همه آن شبهای لعنتی که با اضطراب رسیدم خانه آرامش وجودت را کم آوردم، آرام حرف زدنت را. تو آرامه بودی و من دیوانهه، همیشه اینطور بود. حالا بعد از شش سال همه آرامشت را با خودت برده بودی و من مانده بودم با اینهمه دیوانگی
راست میگفت. شاید انقدر رفیق بودیم که رفاقت یک چتر شده بود روی هر چیز دیگری. شاید دیگر عاشق نبودیم شاید هم بودیم، نمیدانم. یادم نمیآید. اینهم قسمتی از آن مرض جدیدم است که فراموش میکنم. میدانی؟ جدیداً هر چیزی که نخواهم باشد را فراموش میکنم. هر فکری، یادی، اتفاقی. حالا هم دیگر چه اهمیتی دارد؟ حالا فقط میدانم رفیق بودیم، خیلی رفیق. میدانم جای شبهای رفاقتمون همیشه خالی میماند، این را فراموش نمیکنم
راستش را بگویم؟ دلم برای بزرگی دستهایت بیشتر از هر چیزی تنگ شده
امروز ۲۹ سپتامبر است
تولدت مبارک