Feeds:
نوشته
دیدگاه

Archive for نوامبر 2012

مبروک فلسطین

I learnt all the words and broke them up

To make a single word

«Homeland»

Mahmoud Darwish

Read Full Post »

هی خواستم این را ننویسم ولی پست های فیس بوک … امروز تعداد زیادی از دوستانم استتوس رضا خندان در مورد وضعیت نسرین و دلیل اعتصابش را پست کرده بودند. نمی دانم!‌ کسانی که با آه و ناله و نگرانی نوشته اند نسرین ستوده درخواستی بجز اعتراض به مجازات غیر قانونی مهراوه برای خروج از کشور نداشت و … بنظرشان اگر نسرین زمانی بخاطر این اعتصاب غذا آسیبی ببیند این دختر دوازده ساله چطور باید عمری همچین باری را با خودش بکشد؟ چند تا تراپیست لازم است تا تصویر مادری که بخاطر تو آسیب دیده و ملتی در موردش و در موردت می نویسند و عکست را ضمیمه نوشته هایشان می کنند از ذهنت پاک شود؟… تا کی قرار است از مادر بودن و زن بودن زندانیان سیاسی برای جریحه دار کردن احساسات استفاده شود؟ این دو بچه گناه دارند انقدر عکس و داستانشان پخش فضای مجازی شده…

نمی دانم! شاید هم این وسط چیزی هست که برای من قابل لمس و درک نیست

Read Full Post »

No more mask for you

رانندگی همیشه دوای دل گرفته ام است. نشستم توی ماشین و راه افتادم. کوهن گذاشتم. نچسبید. نامجو. نه! کلهر. نه! جیم موریسون حتی. نه! چرخاندم روی رادیو ایران بلکه شهرام شب پره بخواند و من هم پا به پایش. نخواند. جایش هلاکویی حرف زد. کسی آنطرف خط  گفت من آدم تنهایی هستم و برای تنها نماندن با آدمهایی معاشرت می کنم که شاید قبلن نمی کردم. بعد بحث کردند و آخر هلاکویی گفت تو آدم تنهایی نیستی. آدم تنها بر عکس است. آدم تنها انتخاب می کند با آدم ها نبودن و تنها بودن را. و بیشتر آرامش می گیرد از خلوتش…  و …

انگار اگر در مورد رابطه و ریس و سکس و … صحبت نکند گاهی دو کلمه حرف قابل شنیدن هم می زند

بهرحال… نتیجه صحبت هایشان؟ حرف ها را که چیدم کنار هم و کنار چند سال گذشته ام و چیزهایی که این چند وقت شنیده ودیده ام باورم شد که چه آدم تنهایی هستم/ شده ام. که می توانم به راحتی و گاهی ترجیحا روزها آدم نبینم. یا بهتر بگویم… که اگر چند نفر آدم نزدیک بهم نباشند بیشتر وقت ها تنهایی برایم آرامبخش تراست. تو بگو روزها… یا هفته ها… و با چیزی عوضش نمی کنم… و معاشرت ها و آدم های به صرف آدم دیدن دیگه در توانم نیستند.
یک بار دوستی  گفت خیلی در دنیای خودت زندگی می کنی. چند بار هم گفت که انگار از معاشرت کناره گیری می کنی ( یا چیزی با این مضمون). دیدم راست می گوید. اما انقدر بتدریج اینطور شدم که نفهمیدم از کی و کجا. از کی و کجا حتی ترجیح دادم در ماشین هم تنها باشم که مجبور نباشم حرف بزنم. مگر اینکه با کسی باشم که مجبور نباشم به زور معاشرت ببافم. یا الکی سر تکان بدهم پایین و بالا… که بشود ساعت ها حرف نزد…  یا ساعت ها حرف بی اجبار زد. خوب است آیا یا بد؟ نمی دا نم. به آدمش بستگی دارد لابد

اما اینکه چه می شود که اینطور می شود… فکر کنم زمانی در زندگی ، که شیرین هم نیست و تلخ است، می فهمی که آخرش، آخر آخرش… روزی آنکه عزیزت است، که پاره تنت است، که عشقت است، که رفیقت است … ممکن است فردایش نباشد… به همین راحتی… و به همراهش جانت و روحت و احساست هم… و آنوقت است که اول با درد و بعد با لذت … یا از ترس بعدنت شاید… وجودت را عادت می دهی به خودت و تنها خودت… بعد خودت برایت لذت بخش می شود… بعد دوباره لذت بخش نمی شود… دیگری می آید… دیگری می رود… می شنوی که بهت صفاتی می دهند مثل قوی،غمگین، از خودراضی، از دماغ و کون و خرطوم فیل افتاده، مستقل، در هپروت، قاطی، افسرده… و بگیر برو تا ته لیست… اولش حرف ها رویت تاثیرهم شاید بگذارند… بعد از مدتی اما… یادت می آید که تویی و جانت، تویی و روانت، … بعد دوباره خودت برایت لذت بخش می شود… و روانت را در دست می گیری و می شوی همان آدم تنها که تنها می راند و گاهی با نامجو داد می زند… گاهی دکتر و رقصنده کوهن می شود… و گاهی وای وای وای دلش

پی نوشت ۱: کاشکی هلاکویی بهش می گفت چه می شود که تنها می شوند آدم ها

پی نوشت ۲: کاشکی شراب داشتم الان

Read Full Post »

چند هفته بود که هی می گفت این اسپاتیفای (Spotify) را دانلود کن کلکسیون آهنگ هاش عالیه. من؟ تنبل. دیروز آخر گفت برات دانلود کنم؟ گفتم بکن. جلوی آینه داشتم خط چشم می کشیدم و سعی می کردم سیاهیش به پلک پفیم پس نده. گفت بیا ببین چه باحاله. مثلن الان داره میگه بابات چه آهنگی گوش میده
در مغز من؟ فکر کردم یعنی سیستمش طوری کار می کنه که بر اساس آهنگ هایی که من گوش می کنم اوولوشن طور بر می گردد عقب ( ریورس اینجینیرینگ) و می فهمد بابای من و نسل های قبل ترم چه گوش می کردند که حالا من مثلن چمی دانم! بگو سعاد ماسی گوش می کنم
منظور اون؟ میثم یکی از دوستانم را می گفت که طی مراسمی من را به فرزندی قبول کرد و شد پدرم و بطور اتفاقی آن لحظه فیس بوک اعلام کرده بود که دارد فلان آهنگ را در اسپاتیفای گوش می کند

Read Full Post »

من بمب بر سقف خانه ام نخورده. خانواده ام را در جنگ از دست نداده ام. دوره جنگ در اهواز و خرمشهر هم زندگی نمی کردیم. پدرم مدتی شوشتر کار می کرد ولی ما مدرسه ها که تعطیل شد چند ماه رفتیم جایی دور از بمب و موشک. اگر بشینم و فکر کنم از ترس و وحشت آن دوره چیزی به یاد نمی آورم. یادم می آید یک شب چند خیابان آنطرفمان را موشک زدند. یادم می آید شیشه اتاق شکست و ما از روی تخت پرت شدیم پایین. یادم نمی آید چقدر وحشت کرده بودم یا اصلن وحشت کرده بودم یا نه. این را هم یادم هست که پسر دایی و پسر عمه ام که هر دو تقریبن ۱۹-۲۰ سال داشتند اعزام شده بودند جبهه و رسیده بودند به خط مقدم. یادم هست که یک روز صبح با مامان داشتیم می رفتیم جایی. زن میانسالی را در خیابان دیدیم که با روسری کج و کفش های بزرگتر از پایش در پیاده رو راه می رفت و با خودش حرف می زد. نزدیکتر که شد دیدیم زن داییم هست. همان که پسرش را فرستاده بودند جبهه. کفش های پسرش را پوشیده بود و خیابان را گز کرده بود و می رفت. شاید با پسرش هم حرف می زد. این خاطرات بد؟ تلخ؟ نمی دانم چی! ولی کل خاطراتم است از جنگ. بقیه اش به من خوش گذشت. خیلی خیلی خوش گذشت. خوشحال بودم که همه فامیل دور هم جمع اند… خوشحال بودم که با پسر داییم در یک کلاس بودیم. که بعد از کلاس با دوستان جدیدمان گاو و گوسفندهایشان را می بردیم چرا. روی علف ها ولو می شدیم و مشق می نوشتیم… گروه تشکیل داده بودیم و حمله می کردیم به باغ میوه آدمهای پولدار و بد عنق که جواب سلام به زور می دادند… خوش بودیم… اما… وقتی بیست و چند سال بعد… جایی دور از شهرت، در یکی از امن ترین شهرها در قاره ای دیگر خوابیده ای و با صدای رعد از خواب می پری و فکر می کنی که بمباران شده و خودت را لرزان و گریان گوشه اتاق پیدا می کنی که زانوهایت را جمع کرده ای توی شکمت و دستت را گرفته ای روی سرت، وقتی هنوز با شنیدن آ‌ژیر قرمز پاهایت سست می شود و ناخودآگاه از پنجره دور می شوی، … آنوقت می فهمی که موشکباران برایت مدرسه و گاو و باغ گیلاس نبوده. می فهمی که صدا و وحشت بمب و آژیر تا کجای مغزت فرو رفته… حتی اگر خاطراتت از جنگ به ظاهر بازی ها و خوشی های کودکانه ات باشد… حتی اگر پدر و مادر و عمه و دایی و بچه ات را از دست نداده باشی… حتی اگر خانه ات بر سرت آوار نشده باشد…
زن و مرد و بچه و پیر ندارد. هیچ انسانی که در کثافت جنگ دست نداشته حقش نیست که ذره ای از آن کثافت برود در جانش و در زندگیش… پر از خشمم و دلم درد دارد برای مردم غزه

Read Full Post »

یک چیزی نوشته بودم نصفه نیمه. پر از غم و ناله و خستگی و از گریه ها و دل نازکیهای این چند روز. گذاشته بودم بعد ازامروز پستش کنم.
امروز قرار بود پرزنتیشن دفاعم را برای استاد و هم آفیسی هام تمرین کنم. الان تمام شد. یعنی هنوز تو آفیس نشستم و بقیه صحبت می کنند. استادم گفت عالی بود. می دونم نگفت که خوشحالم کنه. یک بار سر دفاع فوق جد و آبادم را کشیده بیرون. برای این می دانم تعارف ندارد. اینه که اعتماد بنفسم رفته بالا. اسلاید هام رو دوست دارم. عکس شخصیت های موری علاقه ام رو گذاشتم تویش. فولدر حماقت رامنی را هم چپاندم. به زور ربطش دادم. تو پیدا کن رشته ام را. خندیدند و خوششان آمد. فکر می کردم شاید بگوید برشان دارم. نگفت. گفت جالب فکر می کنی. گفت این چند روز خیلی خودت رو خسته نکن. دارم می روم که خودم را خسته نکنم

ناله زاری ندارم

کمتر از یک هفته مانده

دلم برای استادم تنگ میشه . هیچ کس شش سال تحملم نکرد جز این آدم 🙂

Read Full Post »

و بدین ترتیب در ساعت چهار و دوازده دقیقه بامداد چهارشننبه چهارده نوامبر دو هزار و دوازده میلادی، نسخه انشالله نهایی تز مبارک فرستاده شد خدمت استاد. سلومتی راننده صلوات

Read Full Post »

ممه هست

عاشقانه آرام
را
بعد از دهه بیست
لولو برد

Read Full Post »

یک مشاهده علمی

امروز متوجه شدم لاک ناخن های دست با تز نوشتن رابطه مستقیم دارد. آدم انگار خوشش می آید دست های رنگیش را ببیند و بیشتر می نویسد. این است که خواستم بگویم ای زنان و مردانی که روزی چندین ساعت سر و کارتان با کامپیوتر است و از زدن لاک اجتناب می کنید، خب نکنید! حظ بصری ناخن های رنگیتان را از خود نگیرید. امتحان کنید

Read Full Post »