دیروز رفت. در این پنج هفته هر کدام جدّ و آباد آن یکی را آورد جلوی چشمش، صد بار. آن قسمت از جدّ و آبادمان هم که مشترک بود جلوی چشم هر دومان می رفتند و میآمدند.
با پسر آمد. پسر ماند و خودش رفت. در این مدت کلی کار کرد. قرارداد جدید بست. یاد گرفت چطور باید آنلاین کتاب بخرد. کتابهای سفارشیاش را خرید. همه را چپاند در کوله پشتی اش. موقع خداحافظی در فرودگاه کوله پشتی هشت کیلویی را به زحمت انداخت پشتش، عینک طبیاش را زد بالای سرش، گفت میبینی؟ دو تا بچهام را خودم با دست خودم آوردم گذاشتم… بقیه حرفش را خورد. رویش را چند ثانیه کرد آنطرف. بعد دوباره برگشت و گفت تحفه ها، شراب خوردید جای من را هم خالی کنید. بعد هم هر دومان را بغل کرد و بویید و رفت… از دو روز پیش شروع کرده بوده به غذا درست کردن. من همه ش سر کار یا دانشگاه بودم و حواسم نبود. رسیدیم خانه به پسر گفتم شام چه کنیم؟ گفت همه چی داریم. درِ فریزر را باز کردم. ظرفهای غذا روی هم چیده شده بود. از قورمه سبزی و کرفس و خوراک مرغ تا سالاد الویه. روی همه را هم برچسب زده بود. کاهوی شسته شده در یخچال، سبزی خوردن و ماست. یخچال به مثابه دار مکافات. درش را که باز میکنم انگار همه غذاها یکی یک دهان گذاشته اند و با هم حرف میزنند، با صداهای در هم بر هم. پسر بغض میکند، اما به رویش نمیآورد. میرود چند دقیقه گم میشود، بر میگردد شروع میکند به جوک گفتن و خندیدن. اولین بار است از خانواده جدا شده و کمی ترسیده. جایش عجیب خالی ست. عذاب وجدان دارم. بخاطر هر دفعه که پرسید این ایمیل را چطور جواب بدم؟ آن خبر را کجا بخوانم؟ این فیلم را کجا نگاه کنم؟ و من با بی حوصلگی جواب دادم… این برنامه همیشگی است. این رابطه عجیب و غریب من و مامان. اینکه تحمل کنار هم زندگی کردن را نداریم و تحمل دوری را هم.
عادت کرده بودم. به تنهایی عادت کرده بودم. نه فقط عادت که دوستش هم داشتم. اما بعد از ۶ سال دوباره دور یک میز غذا خوردن و خندیدن از جنس دیگری بود. پسر هم تا مدتی دیگر میرود دنبال زندگیش. از دیروز یکهو انگار همه چی برایم عوض شد. از درسم، کارم، همه چی میزنم که با پسر باشم، که یک ساعت بیشتر ببینمش. میترسم این روزها زود بگذرد و برود. دیشب رفتم کنارش خوابیدم و برایش کتاب خواندم تا خوابید. برایش قصههای بهرنگ را خواندم به یاد آن روز ها. اول هار هار بهم خندید، اما بعد خوابید. چند هفته دیگر دوباره باید دلم را تکّه تکّه کنم. بگم بفرمایید، این تکّه که برگردانده بودید مجددا خدمت خودتان، به سلامت… این مهاجرت چهها که نکرد با ما! بهمان یاد داد که میشود کند و رفت، از اینجا با آنجا، از آنجا به آنجای دیگر و اینکه این هم خودش لذت عجیبی دارد. احساس اول عجیب و بعد لذت بخش عدم تعلق. حس همیشه آماده بودن برای کندن و رفتن. لذت تنهایی. حس بی خانگی و همه جا خانگی. یک نوع حس رهایی… اما خداحافظیها… خداحافظیهای لعنتی دوباره یادت میاندازند چقدر سعی کرده بودی تکّه تکّهها را کمرنگ کنی تا آن حس رهایی برایت شیرین شود…
حالا کدام واقعی تر است؟ تا پنج هفته پیش مطمئن بودم کدام، حالانه!
سلام، با اجازه این نوشته را در Facebook لینک دادم.